همانطور که مسیحیت دوره میانه توجه خاصی به علوم دینی داشت، نهادهای آموزشی دنیای اسلام هم در دوره میانه علوم دینی را بیش از هر چیز مورد توجه خود قرار میدادند. طبعا قاطبه مردم خواستار هدایت شدن به وسیله فقها و بر اساس مسائل فقهی و اعتقادی بودند. در چنان وضعی، عالم شدن، بالطبع، ملاحظات ویژهای داشت. فرد دست کم باید میتوانست قرآن و حدیث را به زبان اصلیشان بخواند. از این جهت تلمذ دستور زبان عربی و البته چندین رشته دیگر، شرط لازم بود.
در میان آن رشتههای مرتبط با علوم دینی، بیشک والاترین مقام متعلق به درس فقه بود که احکام شریعت و دستورات و واجبات الهی را توضیح میداد. فقه اسلامی اگر چه جنبه سیاسی ندارد و به مطالب سیاسی نمیپردازد اما از مسائلی سخن میگوید که از قوانین کلیسای مسیحیت هم دامنهدارتر و موسعتر است. چراکه علاوه بر احکام عبادی، عقود یعنی قراردادها را هم در برمیگیرد. فیالمثل مسایلی مانند ازدواج و قانون ارث و …
جایگاه مذهب حنفی در مذاهب چهارگانه اهل سنت
برای کاویدن نسبت مولانا جلالالدین و مذهب حنفی، ابتدا باید بدانیم که درباره چگونه مذهبی حرف میزنیم. حنفی یکی از شاخههای مذاهب اهل تسنن است. این مذهب از مذاهب فقهیست و از ابوحنیفه نعمان بن ثابت، از پیشوایان چهارگانه اهل سنت که بین سالهای 80 تا 150 هجری قمری میزیسته، پیروی میکند. ابوحنیفه در محله اعظمیه بغداد، پایتخت عراقِ امروزی مدفون است.
این مذهب بین مذاهب چهارگانه اهل سنت -یعنی در قیاس با مذاهبِ مالکی، شافعی و حنبلی – بیشترین پیرو را دارد و 71 درصد از مسلمانان اهل تسنن جهان حنفیاند. حنفیها عمدتا در کشورهای آسیای میانه، شبه قاره هند، افغانستان، پاکستان، ترکیه، عراق، سوریه و … زندگی میکنند.
بر اساس تعریف ابوحنیفه، فقه، علم فرد بر حقوق و وظایف خود است. پیروان برجسته ابوحنیه از جمله شاگردش شیبانی، فقه را سبب مصونیت مومن از گرفتاری و عذاب میدانستند. چنان که شیبانی میگوید فقه «بهترین راهنمای پرهیزگاران و خداترسان» است. یکی از علمای حنفى اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم در ماوراءالنهر معتقد بود که پارسا مردی متبحر در فقه میتواند با نیرویی برابر هزار مؤمن با ابلیس پیکار کند.
مذهب ایرانیها در روزگار مولانا
تا قرن پنجم هجری، شرع و عبادت در اسلام سنی، حولوحوش احکام مکاتب چهارگانه مورد قبول عامه -که نامبرده شد- بود. در عصری که مولانا جلالالدین زندگی میکرد، مذهب بیشتر ایرانیان سنی و عمدتا پیرو مکتب حنفی یا شافعی بود. این دو مکتب با آنکه هر دو از مذاهب رسمی فقهی به شمار میرفتند، اغلب بر سر نکات کم اهمیت با یکدیگر به بحث و جدل میکردند. کلام استدلالی معتزلی که با فلسفه یونانی در پیوند بود، رو به افول بود و مدارس نظاميه نهضت مَدرِسی اشعری را به طور رسمی تأیید میکردند. نهضتی که آشکارا به مکتب فقهی شافعی متمایل بود. چنانکه فرانکلین دین لوییس هم در نتیجه تحقیقات خود در کتاب «مولانا…» آورده، حنفیها نسبت به مکاتب دیگر از آزاداندیشی بیشتری برخوردار بودند. تعالیم مکتب حنفی، افزون بر قرآن و حدیث، رأی و استحسان را هم به عنوان مبانی شرعی میپذیرفت.
انعطاف مذهبی و توجه به عُرف
از دیگر جنبههای مکتب حنفی، انعطاف آن در احکام قضاییست. به عنوان مثال قضات حنفی که در مناطق مفتوح اسلام حکم قضایی صادر میکردند، به شرایط و آداب آن مناطق در احکام خود بیتوجه نبودند و در صدور احکامشان عرف مرسوم آن مناطق را بسیار مد نظر قرار میدادند. این در حالیست که مکاتب دیگر، معمولا اینطور نبودند و دستکم در هنگام ابراز نظر، عرف را مأخذی برخوردار از صلاحیت شرعی نمیدانستند.
تکثر و عاری بودن از یکنواختی، ویژگی دیگر مکتب حنفیست. فقه حنفی با آنکه مکتب واحدی به شمار میرود، در آن بسیار بیش از سه مکتب دیگر تأثیرات گوناگون و حفظ اختلافات نظری داخلی به چشم میخورد. در حالی که آن سه مکتب بیشتر کوششهای آگاهانه مقام بنیانگذار خاص خود را به لحاظ سامان دادن مطالب و هماهنگی و یکنواختی آراء منعکس میکنند.
مکتب حنفی در طول قرن چهارم هجری قمری با تألیف چند رساله و جزوه تلخیص شده که دستورات فقهی آن را در خود داشت، به موجودیتش ادامه داد. فرانکلین دین لوییس به نقل از شمسالائمه سرخسی آورده است که دستورات فقهی حنفی خصلتی مستدلتر، یکنواختتر و بنابراین تا اندازهای خشکتر یافته است. لوییس میگوید این نگرش در کتاب کاشانی (بدائع الصنایع فی ترتیبالشرایع) که یک نسل پیش از تولد مولانا جلالالدین نوشته شده نیز ادامه یافته است.
مولانا و تأثیرات ابومنصور ماتُریدی
مکتب حنفی در سالهای زندگانی بهاءالدین هم آثار نظری دیگری که از اهمیت قابلاعتنایی برخوردار بودند، به وجود آورد.
با این حال آنچه در مورد شیوه تفکر مولانا جلالالدین مشهود است، تاثیر آشکار او از آرای فقهی قاضی و متکلم دیگر حنفی یعنی ابومنصور ماتُریدیست که در سمرقند میزیسته. این تاثیر را به ویژه در نگرش مولانا به منطق و خرد میبینیم. ماتُریدی که در سال ۳۳۳ قمری از دنیا رفت و بنابراین 300 سال پیش از مولانا میزیسته، تفسیری بر قرآن نوشته و همچنین کتابی در الهیات و چند اثر دیگر دارد که متاسفانه بسیاری از این آثار از بین رفته است. او بسیاری از اصول عقاید معتزلیان را رد کرد و از عقاید او میتوان به اهمیتی اشاره کرد که به قوه عقل میداد. ماتُریدی برای قوه عقل بسیار بیش از اشعریان اهمیت قایل شد. او بر این باور بود که انسان از طریق عقل بی آنکه به وحی الهی نیازمند باشد، میتواند به معرفت خدا برسد.
نظرات ماتُریدی درباره مساله جبر هم مهم و راهگشاست. از آن جهت که بسیاری از آرای افراطیِ مبتنی بر اراده نزد اشعریان و معتزلیان را تعدیل میکرد.
نظرات ماتُریدی در سرزمینهای شرق عالم اسلام، خاصه در ماوراءالنهر که جلالالدین در آن ناحیه زاده شد، نفوذ بسیار داشت. سلجوقیان، اصول اعتقادات ماتُریدی را ترویج میکردند و حتی در قرن پنجم هجری، دستور دادند که بر منبرها بر اشعری لعنت بفرستند. این نشان از عداوت و خشونتی دارد که در قرن ششم گاهی میان مکتبهای شافعی و حنفی جریان داشت. از آنجاییکه این اصول اعتقادی شرقی از سوی حنفیان سوریه و دمشق تدریس میشد، در نتیجه در روزگار مولانا جلالالدین اصول اعتقادات ماتریدی در حالی که متعلق به زادگاه او بود، حتی در آناطولی هم که مولانا به آنجا مهاجرت کرده بود، رواج یافت.
جنبش کرامیه و مسأله عرفان
جنبش دیگری به نام کرامیه نیز که آن را از فرقههای مستقل اسلام میدانند، بر برخی از حنفیان خراسان تأثیر گذاشت. از عقاید کرامیه اطلاعی زیادی در دست نیست و از این جهت هنوز مبهم است؛ اما قدر مسلم باید به جاذبههای شهودی این جنبش اشاره کرد که برای گروهی از مردمان علاقهمند به مسایل عرفانی جذابیت داشته است. مردمانی که بالطبع بهاءالدین نیز در زمره آنها بود. روشن نیست که بهاءالدین به کرامیه دلبستگی داشته یا نه؛ اما چه اینطور بوده باشد و چه نباشد، گرایش و اشتغال فکر و ذهنش به فضاهای عرفانی کاملا مشهود است. این، تا حد زیادی او را از فضای ذهنی کلامیها و فقیهان حنفی دور نگاه میداشته است. شاید گمنامی نسبی او و به دست نیاوردن مقام استادی علوم شرعی در خراسان را بتوان ناشی از این دیگرگونهاندیشیهای عارفانه و اختلاف نظرهای سیاسی او با خوارزمشاه دانست.
مولانا علیه خشکاندیشی دینی
به رغم این واقعیت که تصوف و عرفان پس از قرنهای هشتم و نهم در فرهنگ دینی ایران و ترکیه رسوخ کرد، حنفیها در کنار دیگر مذاهب فقهی اسلام به تألیف رسالههای کوچک فقهی و آثار نظری ادامه دادند و از این طریق توانستند تأثیری مهم و گاه شدید بر آداب دینی شهرهای بزرگ و کوچک سراسر عالم اسلام بگذارند. خشکاندیشیای که گاهی در علایق و آثار فقهی اسلامی و ممارستکنندگانش انعکاس یافته، درست از نوع همان خشکدینی است که مولانا جلالالدین اغلب در اشعار خود بر آن قلم انکار میکشد.
فقه و نظام مدرسه
تدریس علوم دینی از ابتدا به صورت مجالس و حلقه هایی آغاز شد که در مسجد به طور مرتب بر گرد گوینده ای دانشمند تشکیل می شد. این گوینده ممکن بود درباره رفتار و اخلاق شایسته اسلامی موعظه کند، تفسیر قرآن بگوید، یا به روایت حدیث پیامبر بپردازد. سرانجام در دوره سلجوقیان، تدریس فقه اسلامی در نظام مدرسه به صورت نیمهحرفهای درآمد؛ با این حال عالمان دین شاید هنوز هم از محیط مسجد یا از خانقاه و زاویه صوفيان برمیخاستند. مدرسه نهادی بود خصوصی و فرقهای که در آنجا معمولاً یک مکتب خاص فقهی -در مورد شرق ایران بیشتر فقه حنفی یا شافعی- را همراه با متون مختلف شرعی هر مکتب تدریس میکردند. به پیروی از سرمشق نظامالملک که عهدهدار سمت وزارت سلجوقیان بود، مدرسه نمونه نظامیه بغداد به یاد او نامگذاری شد. فردی از اهالی شهرها به امید انجام عملی زاهدانه و به قصد پیشرفت علوم دینی از راه وقف مدرسهای برای تدریس علوم شرعی و اغلب به صورت وصیت، همراه با وقفنامهای که بر اهداف آن مدرسه صراحت داشت، تأسیس میکرد. در اواخر سلطنت صلاحالدین که در شام –سوریه امروزی- و مصر مشوق تأسيس مدرسه بود، پایههای این نهاد در کرانههای خاوری مدیترانه مستحکم شد. ساختمان مدرسه عموماً شامل اتاقی بزرگ بود برای تدریس و حجرههای کوچکی برای طالبان دانش، طلبهها و … معمولاً هر مدرسه 20 طلبه داشت اما در مدرسههای آناطولی این تعداد کمتر بود. مدرسه به طلبهها مقرری و به مدرسها شهریه میداد. معمولاً هر مدرسه یک مدرس داشت؛ مگر در مدرسههای خیلی بزرگ مراکز عمده فرهنگی مانند بغداد و دمشق که برخی مدارس آنجا هر چهار مکتب فقهی را درس میدادند و برای هر یک مدرسی دیگر داشتند. نسبت طلبهها با استاد ظاهراً در حالت مناسب حدود 20 نفر بوده و طلبهها عموماً دروس مقدماتی چهارساله را تحصیل میکردند؛ اما آنها که میخواستند به مقام مدرسی برسند، اغلب 10 سال یا بیش از آن نزد یک یا چند مدرس درس میخواندند. طلبه گزیده دوره اول دستیار آموزگار میشد اما ظاهرا بابت این مقام شهریه نمیگرفت.
با آنکه نوشتن را بسیار دقیقتر از آنچه که در حافظه بود، میشمردند، فرهنگ اسلامی دوره میانه از انتقال شفاهی دانش رونق یافت. خواندن هر متن تا حد زیادی به معنی حفظ کردن آن بود. به دانشپژوهان سفارش میکردند که دستکم یک کتاب فقهی را از آغاز تا انجام به حافظه بسپارند. یکی از جزوات راهنمای درس خواندن به طلاب حنفی سفارش میکند که درس دیروز را پنج بار، درس پریروز را چهار بار، درس پسپریروز را سه بار و … همه را با صدای بلند تکرار کنند. هر یک از طلاب دوره عالی که متن یا تقریرات درس فلان مدرس را از حفظ میدانست، میتوانست نقش «معید» را بپذیرد که مقامی بود دارای شهریه و به طلبههای جدید کمک میکرد تا درسهایشان را به سینه بسپارند.
طلبه موفق، پس از اتمام تحصیل، فقیه شمرده میشد. او باید در جلسه امتحان که نوعا مناظرهای بود در باب آنچه آموخته بود، دانش خود را اثبات میکرد و پس از آن اجازهنامه میگرفت تا کتاب استاد خود را تدریس کند. پس از گرفتن اجازهنامه که در حکم نوعی مدرک تایید بود، او که حالا فقیه و عالم دین شناخته میشد، تلاش میکرد تا منصب استادی فقه یعنی مقام «مدرس» را در مدرسهای به دست آورد. دیگر مشاغل مربوط به مدرسه که هزینهاش اغلب از محل وجوه شرعی تأمین میشد، عبارت بود از منصب واعظان یا خطیبان، قاری قرآن، کتابدار و گاهی مدرس حدیث. البته این مقام آخر یعنی محدث ب نهاد دارالحدیث مربوط میشد. همچنین مؤذن برای اذان گفتن و چند نفر مستخدم، دربان و سرایدار و فراش. همچنین یک نفر مدیر برای نظارت بر امور مالی و تأیید انتصابات.
جایی شبیه حکاکیه
اوحدالدین کرمانی از عرفای مشهورِ همعصر پدر مولاناست که در شانزده سالگی از ترس جان که وطنش کرمان را فتح کرده بودند، از آنجا به در آمد و تنها و پیاده تا بغداد سفر کرد. نه شغلی داشت، نه مهارتی میدانست و نه قادر به انجام هر کاری جهت ارتزاق بود. او که به مکتب رفته بود و دروس مقدماتی را خوانده بود، تصمیم گرفت به مدرسه درآید و در آنجا طالب علم شود و تعلیم ببیند. اوحدالدین سوی مدرسهای که نامش معلوم نیست، رهسپار شد و به دیدن مدرس مدرسه رفت و خود را طالب علم خواند. مدرس او را به آموختن درس فقاهت گماشت و حجرهای در مدرسه برایش معلوم کرد. این مدرس اوحدالدین را گفت تا کتاب مفتاح را بخواند که یکی از کتب عمده فقه شافعی است و او آن کتاب را در زمانی کوتاه آموخت؛ بنابراین، سرعت فراگیری خود را نشان داد و اندکی نگذشت که به خواندن چند کتاب دیگر پرداخت و سرانجام مرتبه «معید» را از آن خود کرد. او در ازای این مرتبه که در واقع به معنای اعاده کردن درس بود، مقرری میگرفت. وقتی مدرس مدرسه حکاکیه بغداد از دنیا رفت، جایگاه مدرس این مدرسه به شیخ اوحدالدین داده شد. چنانکه پیداست، اوحدالدین از آن پس شهرت بسیار به هم رسانید اما معنای دریافت این جایگاه و رسیدن به چنین شهرتی این نبود که او از درس خواندن و کسب علم دست بردارد.
منابع تاریخی از مدرسه ای به نام حکاکیه بغداد هیچ یاد نکرده اند؛ اعتبار آموزش و پرورش در عالم اسلام در وهله اول به مدارس یا مؤسسههای خصوصی آموزشی مربوط نمیشد بلکه به استادان و مدرسان خاصی مربوط میشد که باید به طور همزمان در چند مدرسه شغل میگرفتند. بنابراین نبودن مدرک کتبی درباره مدرسه حکاکیه نباید توجه بیش از حد ما را به خود معطوف کند. البته مناقبنامهنویسان صوفیه هم به پرهیز از مبالغه گویی با رعایت درستی مطالب مشهور نیستند؛ با این حال، از آنجا که این مناقبنامهنویسان برای ما حکایت نمیکنند که استاد اوحدالدین چه کسی بوده، ممکن است چنین نتیجهگیری شود که اوحدالدین و آموزگارش از جمله مشهورترین مدرسان روزگار خود یا حتی از مرتبه متوسط ایشان نبودهاند. هرچند که منابع معتبر دوره میانه نام مدرسه حکاکیه اوحدالدین را نیاوردهاند، مرتبه استادی و جایگاه تدریس باید که دست کم درآمدی مستمر برای او ایجاد کرده باشد. چنین به نظر میرسد که مولانا جلالالدین در سالهای بعد از ۶۳۷ در چنین مدرسهای در قونیه همین مرتبه استادی را داشته و تدریس میکرده است. به استثنای آنکه این مدارس تازه در این شهر معمول شده بوده، در قونیه مؤسسات آموزشی بسیار کمتر از بغداد، دمشق، یا حلب وجود داشت. استادانی که در آنجا تدریس میکردند، بعید است که از مشهورترین استادان یا فقیهان بوده باشند.
مولانا و تدریس دین
چنانکه افلاکی میگوید، مولانا جلالالدین علوم دینی هم تدریس میکرد و مدرس چهار مدرسه معتبر بود. یکی از این مدارس، مدرسه پنبه فروشان بود که به احتمال بسیار بازرگانان پنبه آن روزگار که صنف خاص خود را داشتند، هزینههای آن را تامین میکردند. آن مدرسه، مراتب گوناگونی داشت. در پایینترین مرتبه، رتبه یا مرتبه فقاهت قرار داشت که ظاهراً طالبان علم فقه و همچنین افرادی را نشان میداد که منصبهای کوچکتر یا غیرمعمول را در مدرسه دارا بودند. مرتبه دیگر این پیشه تعلیم دادن فقه و در واقع تدریس بود که طبعا مدرس یا استاد مدرسه آن را بر عهده داشت. بهترین طالبان فقه از استادان خود اجازهنامه دریافت میکردند. این اجازهنامه تنها برای تدریس نبود بلکه علاوه بر آن برای اظهارنظر درباره مطالب فقهی و شرعی هم بود.
برگرفته از:
تعلیمالمتعلم: طریقالتعلم. زرنوجی، برهانالدین، انتشارات امام محمد غزالی.1396
نقد ائمه فقهی اهل سنت. پوسایی، سیدمحمدباقر،
المبسوط. سرخسی، شمس الائمه.
مولانا، دیروز تا امروز، شرق تا غرب. دین لوییس، فرانکلین. ترجمه حسن لاهوتی. نشر نامک