خاستگاه شمس: از پدر تا ابواسحاق شیرازی

[ کلیک برای بزرگنمایی ]

شمس در روایت افلاکی

وقتی بحث زندگی شمس، سلطان ولد و سپهسالار  به میان می‌آید یا آن‌چه که بر شمس پیش از ورودش به قونیه گذشته است، متأسفانه در قدیمی‌ترین و معتبرترین منابع موجود هم نمی‌توان رگه‌هایی در این خصوص یافت به‌جز احمد افلاکی که در کتاب خود در این رابطه به ذکر نام شمس و اجدادش و تا حدودی شرحی کوتاه از احوالات او اشاراتی داشته است. البته مواردی هم‌چون گزارش افلاکی یا نظیر آن نمی‌تواند چندان قابل استناد باشد. این میان، «مقالات شمس» یکی از منابعی است که صحبت‌ها و پاره‌ای از شرح‌های افلاکی را مورد تأیید قرار داده است از جمله این تکه که: «شمس گمنام و ناشناس می‌زیست و نان مدرسه و خانقاه نمی‌خورد و از راه مکتب‌داری یا مشّاقی امرار معاش می کرد».

کودکی عجیب به نام شمس

یکی از گرفتاری‌ها و مشکلات شمس در دوران کودکی حالت‌ها و قابلیت‌های خاصِ او بود که پدر و مادرش هیچ گاه به عمق چنین موهبت و یا استعدادی پی نبرده و آن را درک نکردند. پدر شمس از مردان نیک و درست روزگار و فرد باسخاوتی بود اما نمی‌توان بر او صفت عاشق یا عارف نهاد، چون نیک‌خویی و گشاده‌دستی یک چیز است و عاشق بودن امری مجزا از آن. به همین خاطر بوده که شمس نمی‌توانست آن‌چه را که در قالب الهامات یا چیزی شبیه آن بر او می‌گذشته است، با پدر خود در میان بگذارد.

این عیب از پدر و مادر بود که مرا چنین به ناز برآوردند. گریه را که بریختی و کاسه شکستی، پدر پیش من نزدی و چیزی نگفتی، به خنده گفتی که: «باز چه کردی؟ نیکوست؛ قضایی بود بدان گذشت؛ اگر نه این بر تو آمدی  یا بر من یا بر مادر.»

شمس، این کودکِ غیرعادی و عجیب در دورانی پیش از رسیدن به سنّ بلوغ، دریافت‌ها و حالات معنوی نامتعارفی را تجربه می‌کرد و به‌نوعی از او متجلی می‌شد. ماحصل چنین احوالاتی در آن سنین، یک‌جور تمایل به دوری‌گزینی و قطع ارتباط با دنیا و پیوند با دنیایی دیگر یا جهان آخرت بود که بالطبع، شرح چنین حالات و تجربیاتی از سوی او برای دیگران و اطرافیانش کاری دشوار می‌نمود:

«این سخن بود که به خردگی اشتهای مرا برده بود. سه چهار روز می‌گذرد چیزی نمی‌خورم، نه از سخن خلق بلکه از سخن ]خالق[ بی چون و بی چگون.

 پدر می‌گفت: «وای بر پسر من، گفت که چیزی نمی‌خورم.‌»

گفتم: «آخر ضعیف نمی‌شوم. قوتم چنان‌که اگر بخواهی چون مرغ از روزن بیرون بپرم.»

هر چهار روزی اندک نُعاس غالب شدی، یک دم، و رفت. لقمه فرو نمی‌رفت.

– تو را چه شد؟

– مرا هیچ نشد. دیوانه‌ام‌؟ کسی را جامه دریدم؟ در تو افتادم؟ جامۀ تو دریدم؟

– چیزی نمی‌خوری؟

– امروز نخورم.

– فردا؟ پس فردا؟ روز دیگر؟»

در همین دوران پیش از بلوغ، این عشق و سلوک عارفانهٔ شمس که قریب چهل روز به درازا کشید، او را نسبت به خوردن غذا بی‌اشتها کرده بود و هرجا سر سفره غذایی می‌نشست، به‌جای تناول آن را در آستین خود مخفی می‌کرد:

سی چهل روز – که هنوز مُراهق بودم، بالغ نبودم – از این عشق آرزوی طعامم نبودی؛ و اگر سخن طعام گفتندی، من همچنین کردمی به دست، و سر بازکشیدمی. ای؛ چه وقت بود لقمه‌ای به من دادندی، قبول کردمی و خدمت کردمی و در آستین پنهان کردمی.»             

پیوند شمس و پدر

رابطه شمس با پدرش هم‌چون رابطـۀ دو غریبه بود با هم چنان‌که در وصف خود چنین می‌‍‌‌گوید: «خایـۀ بط زیر مرغ خانگی». جهان و اقامتگاه شمس چیزی به وسعت دریا بود و شاید از همین رو بود که چون همواره در سر، سودای بازگشت به این پناهگاه را داشت، پدر را یارای آن نبود که به دنبال او باشد. تماشای پدرش در شرح چنین احوالاتی که از او می‌دید اشک از دیدگانش جاری می‌شد و می‌گفت: «با دوست چنین کنی، با دشمن چه کنی؟»

پدر من از من خبر نداشت. من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه؛ «دلم از او می‌رمید. پنداشتمی که بر می‌خواهد افتاد. به لطف سخن می‌گفت. پنداشتم که مرا می‌زند؛ از خانه بیرون می‌کند.»

پدر شمس که چنین احوالاتی دراو می‌دید، چنین می‌پرسید از او که: «تو را چه شده است؟ دیوانه نیستی، نمی‌دانم چه روش داری» و شمس در پاسخ به این حیرت و درماندگی پدر می‌گفت که ما را از یک گِل نسرشته‌اند.

شمس و کتاب «التنبیه فی فروع‌الشافعیه»

خاستگاه شمس: از پدر تا ابواسحاق شیرازی | 1

شمس، اصول و مبانی فقه را به شکل مبسوط و مفصل خوانده بود و به‌واقع آموزه‌های او را باید آموزه‌هایی فقهی دانست. او مذهبی شافعی داشت و یکی از کتاب‌های بسیار شناخته‌شده و مهم در این حوزه را که همواره از آن نام می‌برده، کتاب «التنبیه فی فروع‌الشافعیه» بوده است. در توضیح این‌ کتاب باید گفت که از تألیفات ابواسحاق شیرازی بود. او را از نخستین معلّمانِ مدرسه بزرگ و معروف نظامیـه بغداد می‌دانند. در کنار این‌ها، باید اذعان کرد که مذهب مولانا، مذهب حنفی بود و یکی از کتاب‌هایی که در این حوزه بهره‌های فراوان از آن برد، کتاب هدایه، اثر گرانبهای فقیه قرن ششم برهان‌الدین علی بن ابوبکر مرغینانی بود. افلاکی درباره این کتاب، نقل‌قول جالبی از زبان مولانا می‌آورد که: «مرا در جوانی یاری بود در دمشق که در درس هدایه شریک من بود.» با این اوصاف، پُربیراه نخواهد بود اگر بگوییم به احتمال قوی، مولانا این کتاب را به فرزندش سلطان‌ولد نیز تعلیم داده باشد.

مولانا برای پیروان غالب مذاهب فقه اسلامی مخصوصا مذهب شافعی احترام و ارزش قائل بود. او بر این باور بود که پیوند با مذاهب چهارگانـۀ فقهی نه تنها مانعی بر همبستگی با افراد نخواهد بود، بلکه به نوعی «تفاهم و مدارا با جميع اصناف دین» را تصدیق می‌کند. در همین خصوص، افلاکی در یکی از روایت‌های خود از مولانا چنین می‌آورد که او، حسام‌الدین را از قطع ارتباط خود با مذهب شافعی و پیوستن به حنفی برحذر می‌داشت. اخلاق و سلوک شمس نیز چیزی چنین بود و نسبت به علقه‌ها و ارتباطات مذهبی خود انعطاف‌پذیر بود و سخت‌گیری و خشک‌اندیشی نداشت. او بر این باور بود که اگر امر مهم و تأثیرگذاری در مذهب ابوحنیفه او را جلب کند، نخواهد گذاشت تعصبش نسبت به مذهب شافعی، مانع از پذیرش آن اصل گردد:

«من شَفْعَویم ]شافعی[، در مذهب ابوحنیفه چیزی یافتم که کار من بدان پیش رود و نیکوست، اگر قبول نکنم بی‌لجاج باشم .»

بارقه علقه‌های عارفانه

این‌طور به نظر می‌رسد که مولانا و شمس از یک سو به‌خاطر کتب فقهی مختلفی که خوانده بودند و از جهتی به‌واسطه وجود اختلاف نظر در اصول و احکام جایزِ این دو مذهب، به دلیل برتری نسبی‌ مذهب شافعی بر حنفی زمانی به گفتگو و مجادله نشسته باشند. اما پُرواضح است که علم و بینش آنها بر این قبیل وابستگی‌های آیینی و طریقتی می‌چربد. ظاهرا اُنس و الفت شمس با علقه‌ها و هم‌دلی‌های عارفانه بیشتر از توجه او به مسائل و موضوعات دینی و فقهی بوده است. او می‌گوید:

«در بند آن باش که بدانی که من کیَم و چه جوهرم؟ و به چه آمدم و کجا می‌روم؟ و اصل من از کجاست ؟ و این ساعت در چه‌ام؟ و روی به چه دارم؟ اما این بدان معنا نیست که آموختن علوم دینی را برای همیشه ترک کرده است، چرا که از فخرفروشیِ بسیارانی که در جست‌وجوی معنا نقاب درویشی بر چهره می‌زدند، قویا بیزار بود:

اول با فقیهان نمی‌نشستم‌، با درویشان می‌نشستم. می‌گفتم آنها از درویشی بیگانه‌اند. چون دانستم درویشی چیست و ایشان کجایند، اکنون رغبت مجالست فقیهان پیش دارم از این درویشان. زیرا فقیهان، باری، رنج برده‌اند. اینها می‌لافند که درویشیم‌. آخر درویشی کو؟»

در محضر ابوبکر سله‌باف

شمس در  دوران بلوغ با «یاری گرم حال» و پیریْ پرحرارت و شورآفرین دمخور می‌شود که مایهٔ گردش و چرخ او در مجالس سماع است. توصیف شمس از خود هم‌چون مرغی‌ست گرفتار یا تکه‌ای نان در دستانِ جوانی قوی‌هیکل که گویی چند روزی چیزی نخورده است. بنابراین تکه نان را به چنگ آورده و آن را «چُست و سبک و زود» تکه‌پاره می‌کند و چشمانِ او در طلب طعام «همچون طاسی پرخون» خواهد بود. چنین ندایی آمد که او را «به گوشه‌ای رها کن تا بر خود می سوزد».

این میان سپهسالار که از آموزگارانِ‌ شمس است سخنی بر زبان نمی‌راند. افلاکی در کتاب خود از تنها کسی که اسم می‌آورد ابوبکر سلّه‌باف تبریزی است، که شمس در آغازگاهِ بلوغ خود مریدش بود. بعد از گذراندن دورانی به تعلیم نزد سلّه‌باف، شمس برای نیل به کمالات بیشتر و بالاتر سفری را آغاز می‌کند تا «به خدمت چندین ابدال و اوتاد و اقطاب» می‌رسد. افلاکی در اینجا بر اساس گزارشات مندرج در مقالات ]شمس[ در وصف سلّه‌باف او را فردی توصیف کرده که روزگار خود را در فقر و نداری می‌گذراند. ظاهرا شاگردان سلّه‌باف از طبقه  جوانمردانِ شهری بوده‌اند که اکثرا گروهی از جوانان شهرهٔ شهر به نام فتیّان (به معنای اهل فتوّت و جوانمردی و ضعیف‌نوازی) بودند و اخلاق و رسوم مخصوص به خود را داشته‌اند:

«شیخ، به روایت شمس، در برابر ارباب زر و زور سخت بی اعتنا بوده است. شمس می‌گوید هرگاه یکی از بزرگان اهل دولت قصد زیارت شیخ می‌کرد، درویشانی که ملازم خدمت شیخ بودند در حضور آن بزرگ صد برابر، پر تعظیم و بزرگداشت پیر خود می‌افزودند و دست ادب بر سینه، دورادور در خدمت او می‌ایستادند.    

به همین خاطر بود که آنها با سایر بزرگانی که اهل دنیا بودند و در محافل دیگر احترامی در حد و قدر شیخ برایشان گذاشته می‌شد، کار و مراوده‌ای نداشتند و به‌نوعی نسبت به آنها بی‌توجه بودند. از این رو چنان‌که مکتوبات در این باره نشان می‌دهد، سلّه‌باف به بسیاری از آداب و رسوم رایج و رسمی در اکثر سلسله‌های صوفیه را اعتنا نکرده و چندان رعایت نمی‌کرد. شمس در این باره بر این باور است که «آن شیخ ابوبکر را خود این رسم خرقه دادن» بر مریدان نیست.

 در بسیاری مأخذهای دیگر از پیر سلّه‌باف نامی به آن صورت نیامده است. در یکی از متون قرن دهم هجری به نام روضات‌الجنان به تألیف حافظ حسین کربلایی که خود از از علمای صوفیه قرن دهم هجری و از مریدان صفی‌الدین شاه مجتبی بود، به حکایتی برمی‌خوریم که در آن مراد شمس تبریز، سلّه‌باف بود و در ادامه، حکایات و افسانه‌های شبه‌معتبری راجع به معلّمانِ شمس و مولانا را بر ما بازگو می‌کند. انتهای این مطلب به بحثی مختصر در رابطه با موضوع مرید و مراد خاتمه می‌یابد. در ادامه و در همان کتاب، به حکایتی از بوستان سعدی می‌رسیم که از قضا به ابوبکر سلّه‌باف اشاره دارد. حافظ حسین کربلایی در ادامه کتاب با آوردن حکایت‌هایی عادی و تقریبا کوتاه راجع به پیامبر (ص) و چند صوفی که هویت‌شان بر ما آشکار نیست، به‌نوعی شرح واقعیت‌های بیشتر درباره سلّه‌باف را از ما پنهان می‌دارد. احتمال می‌رود که سلّه‌باف با «هفتاد بابا» (به معنای هفتاد پیر) هم‌دوره و هم‌عصر بوده است، اما در فهرستی که حسین کربلایی در کتابش آورده نامی از آن به چشم نمی‌خورد. ظواهر امر نشان می‌دهد سلّه‌باف در ناحیهٔ چرنداب تبریز و در ضلع غربی مزار اما حَفَده، خانقاهی داشت که مال خودش بود. این در حالی است که هفتاد بابای تبریز «ملازمت خدمت باباحسن ولی را داشته‌اند که مزار و خانقاه وی در ناحیه سُرخاب تبریز واقع بوده» است.

منابع:

1.افلاکی، ش‌ا. (1396): مناقب العارفین؛ توفیق ه. سبحانی

2.دین لوییس، ف. (1384)، مولانا دیروز تا امروز، شرق تا غرب؛ حسن لاهوتی

3.موحد، م‌ع. (1398)، باغ سبز گفتارهایی دربارۀ شمس و مولانا

4.موحد، م‌ع. (1375)، شمس تبریزی

5.حسین کربلایی، ح. (1383)، روضات‌الجنان